نابغه یا دیوانه؟ کاوشی در شیوه‌های تربیتی تحمیلی نظام آموزشی

نابغه یا دیوانه؟ کاوشی در شیوه‌های تربیتی تحمیلی نظام آموزشی

تبدیل کردن بچه‌ها به اَبَر پایگاه‌های اطلاعاتی به یک صنعت جهانی پرسود مبدل شده است! مادری می‌گفت من به این امید که فرزندم باهوش‌تر شود با کارت‌های براق احمقانه آموزش الفبا فرزندم را تحت فشار قرار دادم تا خواندن و نوشتن بیاموزد، ولی او نه تنها باهوش‌تر نشد بلکه بسیار غمگین و آشفته هم شد.

با نگاهی گذرا به کتاب «زرنگ‌ها! تنبل‌ها! »نوشته «رالف شوئنشتاین» درمی‌یابیم که نویسنده بر این باور است که میلیون‌ها پدر و مادر در سراسر جهان تحت تاثیر تبلیغات صنعت آموزشی زندگی‌ خود را تعطیل کرده‌اند تا فرزندانشان گرفتار ناکامی‌های نشوند که آنان شده‌اند.تنها راه موفقیت قبولی فرزندان آنها در بهترین دانشگاه‌ها است. اما پرسش اینجاست آیا این پدر و مادرها فرزندانشان را به دائره‌المعارفی از مطالب گوناگون و غالباً بی‌ربط تبدیل نکرده‌اند.آیا کودکان آنان به ابزاری برای کامیابی حسرت‌ها و کاستی‌های خودشان تبدیل نشده‌اند. آیا با چنین شیوه‌های غلطی، دنیای کودکی و شاد فرزندانمان را از آنها پس نگرفته‌ایم.

امروزه علم روان‌شناسی نیز سخن ویلیام شکسپیر که می‌گوید: «بازی یعنی همه چیز» است را تایید می‌کند و براین نکته پافشاری می‌کند «بازی تنها موجب خوشحالی و سلامتی بچه‌ها نمی‌شود، بلکه کودکان را باطراوت‌تر، باهوشتر و باانگیزه‌تر می‌کند». انیشتین یک خیال‌پرداز به تمام معنا بود که مادرش در کودکی به او اجازه می‌داد موقع غذا خوردن شلوغ‌بازی دربیاورد. یا به‌جای اینکه اینشیتین کوچک را مجبور کند تاریخ حملات کشورهای مختلف به یکدیگر را بیاموزد اجازه می‌داد در اطراف خانه پرسه بزند و دنیا را کشف کند.

قبل از اینکه سروکله صنعت پرسود آموزش پیدا شود کودکانمان روزگار خوشی داشتند آنها با طلوع آفتاب از خانه خارج می‌شدند با همسن و سال‌هایش مشغول بازی می‌شدند موقع ناهار با اشتها به خانه برمی‌گشتند. مادر نیز خیالش راحت بود که کودکان در بازی با یکدیگر آنچه را که لازم است را یاد می‌گیرند.

اما کودک امروز به‌جای روی پای خود ایستادن و دنیا را کشف کردن و مهم‌تر از همه بچگی کردن، با یک برنامه‌ درسی مفصل روبه‌روست و تنها جمله‌ای که یاد می‌گیرد این است که «حوصله ندارم.»

قدیما آن قدرها هم درسی‌ مهم نبودند که جلوی شادی کودکان را بگیرد و تعطیلاتشان را خراب کند. اهمیت درس و مدرسه همسان مسایل دیگر زندگی بود یادگیری بجز مدرسه از صدها راه مختلف هم صورت می‌گرفت، متاسفانه امروزه بچه‌ها از کلاسی به کلاس دیگر برده می‌شوند تا دروسشان تقویت شوند و در رقابت از همکلاسی‌هایشان عقب نمانند. آن روزها بچه‌ها ساعت‌ها روی پله‌های جلوی خانه می‌نشستند و گپ می‌زدند و می‌خندیدند و این روزها نهایت تفریح بچه‌ها وررفتن با گوشی‌های هوشمند است! حاصل آن نوع یادگیری و تجربه‌اندوزی و آموزش، شادی و رضایت و رشد روانی بود و حاصل آموزش‌های امروزی اضطراب و رقابت همراه با حسادت و خستگی مفرط از یادگیری.

همیشه با خود فکر کرده‌ام تلاش برای یاد دادن خواندن و نوشتن به یک بچه یک ساله فقط می‌تواند این گونه توجیه شود که قرار است او در هفت سالگی گواهینامه رانندگی بگیرد و در ده سالگی راننده تریلی بشود. راستش را بخواهید همواره از خود پرسیده‌ام چرا پدر و مادرها سعی نمی‌کنند به‌جای این کار ،به آنها مهارت کنار آمدن با بقیه بچه‌ها یا مثلاً شکار پروانه‌ها را یاد بدهند؟

تبدیل کردن بچه‌ها به اَبَر پایگاه‌های اطلاعاتی به یک صنعت جهانی پرسود تبدیل شده است! مادری می‌گفت من به این امید که فرزندم باهوش‌تر شود با کارت‌های براق احمقانه آموزش الفبا فرزندم را تحت فشار قرار دادم تا خواندن و نوشتن بیاموزد، ولی او نه تنها باهوش‌تر نشد بلکه بسیار غمگین و آشفته هم شد. احتمالا مادر کودک به اندازه کافی و مناسب روش تحت فشار آوردن به کودک برای یادگیری الفبا را نمی‌دانسته است، چون قرار بود با این نوع کارت‌ها از یک کودک، یک نابغه نوشتن املا و انشا درست شود. اگر چنیین نشد باید فرزندش را به مؤسساتی تحویل می‌داد که با گرفتن شهریه‌های سنگین از او فرزندش را انیشتین یا لئوناردو داوینچی تبدیل کرده و تحویلش دهند.

شعار یکی از این نوع مؤسسات آموزشی در تبلیغات گسترده‌اش این بود: «آموزش خواندن و نوشتن را باید درست از لحظه‌ای که نوزاد را از بیمارستان به خانه می‌آورید، شروع کنید.» من مانده‌ام کودکی که هنوز زبان باز نکرده و نمی‌تواند حرف بزند، چگونه می‌تواند بخواند و بنویسد؟

قرار نیست بچه‌هایمان را «هُل» بدهیم، چون هر کودکی سرعت رشد خاص خود را دارد و با هل دادن، فقط باعث زمین خوردنش می‌شویم و شاید دست و پایش هم بشکند. بگذارید فرزندتان به‌راحتی و با نهایت شادمانی، با سرعت مطلوب خودش پیش برود و لحظات زندگی‌اش را با شادمانی و خوشحالی طی کند. وادارش نکنید از حالا به فکر بیست سی سالگی خود باشد. اگر شاد و امیدوار باشد، آن قدرها خواهد آموخت که بداند در هر سنی باید با زندگی‌اش چه کند.

متاسفانه جنون فراگیری همه گیرشده است که پدر و مادرها را مجبور کرده که فرزندان خود را برای رشد هل بدهند، در حالی که در زندگی هیچ چیزی دلنشین‌تر از دیدن بچه‌های کوچکی نیست که بچه‌اند و بلدند بدون دستورالعمل‌های مشعشع پدر و مادرها، زندگی کنند. بچگی کردن نعمت بزرگی است که کودکان به شکلی فطری از آن برخوردارند و با آن به دنیا می‌آیند. نمی‌دانم بزرگ‌ترها چه اصراری دارند که این قاعده الهی را بشکنند و با تحمیل قواعد مسخره و من‌درآوردی خود، روزگار فرزندان و نیز روزگار خود را سیاه کنند.

یادش به خیر. آن روزها امورمان با یک بقچه یا کیف کوچک می‌گذشت و لازم نبود برای بردن وسایلمان به مدرسه، کوله‌پشتی‌های بزرگ را روی دوش و پشت خود تحمل کنیم. این روزها وقتی این «سوپربچه‌ها» را می‌بینم که پشتشان زیر سنگینی کوله پشتی‌هایشان خم شده، خیلی دلم می‌خواهد بپرسم: «مطمئنی همه اتاقت را در کوله‌پشتی‌ات جا نداده‌ای؟»

روزهایی را که راه کوتاه خانه تا مدرسه را با بچه‌های همسن و سال طی می‌کردیم و در میانه راه می‌خندیدیم و سر به سر هم می‌گذاشتیم. طفلک بچه‌های حالا که با وانت‌های پر از بار، همراه مامان‌ها و باباهابه مدرسه می‌روند. آن روزها بچه‌ها با شنیدن موسیقی‌های کلاسیک و سنتی سوء هاضمه می‌گرفتند و ترجیح می‌دادند صدای پرنده‌ها و آبشارها را بشنوند، اما این روزها بچه‌ها هنوز در جنین مادر هستند که مادرها برایشان سمفونی شماره نمی‌دانم چند بتهوون را پخش و یا قصه‌های عجیب و غریب علمی را برایشان تعریف می‌کنند.

آن روزها پسرها از تجربه فوتبال بازی کردن با پدرها و دخترها از تجربه شیرین شیرینی پختن با مادرها با دوستانشان حرف می‌زدند، این روزها پسرها می‌گویند:«دیشب بابا پدرم را درآورد و چون نتوانستم یک معادله پنج مجهولی را در ظرف سی ثانیه حل کنم، او قاطعانه اعلام کرد که من آدم نخواهم شد!»

من پدر و مادرهای فوق‌العاده آوانگارد و پیشرویی را دیده‌ام که تلاش می‌کردند از کودکان پیش‌دبستانی خود، افراد مناسبی را برای شرکت در آزمون در دوره دکترای روان‌شناسی بسازند و یا کاری کنند که آنها در انواع و اقسام لیگ‌های برتر و مسابقات جهانی برنده شوند و نوعی زندگی پر از حرص و خودخواهی و شهوت را برای خود فراهم آورند.

با دیدن این صحنه‌ها احساس می‌کنم حقیقتاً در جامعه‌ای زندگی می‌کنم که از این منظر منحصر به فرد است. جامعه‌ای که در آن پیرها سعی می‌کنند با انواع و اقسام شیوه‌ها خود را جوان‌تر نشان بدهند و در عین حال تلاش می‌کنند فرزندانشان را مسن‌تر از سن واقعی خودشان جلوه بدهند. ظاهراً این روزها بزرگ‌ترها کاری جز این ندارند که بچه‌های کوچک را وادار به ارتکاب اشتباهات بزرگ کنند.

از یاد نبریم که مغز،ضبط صوت نیست، بلکه روی مدارهای مختلف پرواز می‌کند. دیوانگی محض است که بچه‌های کوچک را مجبور کنیم خواندن و نوشتن یاد بگیرند. به‌جای این کار بهتر است به آنها اجازه بدهیم خودشان دنیا را کشف کنند؛ در اطراف بخزند، اشیا را بردارند و امتحان کنند. این کارها بسیار مهم‌تر از حفظ فرمول نسبیت انیشتین هستند.

پدر و مادرها و نظام آموزشی ما انگار متوجه نیستند که بچه‌ها تبدیل به انبان اطلاعات شده‌اند و از تجزیه و تحلیل موضوعات مهم و حل ساده‌ترین مسائل عاجزند و دائماً در پی آنند که پاسخ به سئوالاتشان را مثل غذاهای فست فود دریافت کنند.

از یاد نبریم که «اکتشاف برای رشد مغز ضروری است.»

 

منبع: آی هوش: نابغه یا دیوانه؟ کاوشی در شیوه‌های تربیتی تحمیلی نظام آموزشی